آن روز
"چه وقت بودنش"ضرورتاًمهم نیست ولی یکی ازروزهائی است که به هیچ وجه"به کجاختم شدنش"قابل تشخیص نیست.آنقدرآدمی گیج وگم وگول ِلذتها،ترسهاواضطرباتش هست که گذرزمانراحس نمیکند.شایدشبیه روزهائی است که دخترک شیرین زبان تازه بالغی تغییرات شگفت انگیزتازه ازراه رسیده ای رادراوج حیرت وناباوری در خودکشف میکند.حس میکندناشناخته ای ازدرونش سربرکشیده که هم دوست داشتنی است وهم هراسناک.شایدجای پای غول ترس آوری است که هم قصدگریزازآن راداردوهم به اندازهی طعمهی نوک قلاب که برای ماهی جاذبه دارداوراوسوسه میکند.چنین روزی بی تردیدشبیه اولین روزی است که زنبورعسلی به دنبال بوی عطرشهدگلی بی باک وسراسیمه کندوراترک میکند.شکوه این روزجاذبه هاودافعه های خارج ازعرصهی اراده اش به نوع حادثه ای بستگی داردکه دربطن آن رخ مینمایدکه اگرنماد ِآن حادثه نگاهی باشد که چون الماس درخشانی که دراشک می افتدازحادثات عشق ترگرددباتوجه با اینکه عزیزترین چیزهاآنهائی است که داغشان برجگرمی ماندچون حس نوستالژِک آن تاپایان ِعمرباقی میماندوشایدبعدازمرگ هم چون ستارهی پرنده ای هرازگاهی بادرخشش خویش درآسمان انظارکسانی را جلب میکند که داغی برجگردارتدمیتواندخودرا جاودانه کند.
کاش میشد چیزها و کسان عزیز داشت و داغدار نشد!
کاش همیشه فاصله ی بین خوب و بد،سیاه و سفید، خوشبختی و بدبختی و بودن و نبودن فرسنگها میبود!
سحرنازنین
بله ایکاش ها فراوان است ولی بجز در عرصه ی هنر در زندگی با واقعیت ها زندگی کرد