بوزینگان
"جماعتی بوزینگان درکوهی بودندچون شب شدسرمابرآنان هجوم آوردکرم شب تابی دیدندکمان کردندآتش است هیزم براومی نهادندومی دمیدندبرابرآنها مرغی دادمی زدکه این آتش نیست بدوتوجه نمی کردندمردی ازآنجامی گذشت به مرغ گفت رنج مبراینان حرف ترانمیشنوندمرغ سخن اونشنودوجلو ترآمدتابه بوزینگان بفهماندکه آتش نیست اورابگرفتندوسرش راجداکردند"
(کلیله ودمنه)
این حکایت بدان آرندکه بیماری سفاهت ونادانی رادارونیست حماقت دردبی درمانی است!
چاک حمق وجهل نپذیرد رفو............
سلام
وب زیبایی دارید..با مطالبی جالبتر..استفاده کردم.موفق باشید.
با تشکر از سلیقه شما
دوهمراه پس ساعتها پیاده روی به چشمه ای رسیدند.
یکی ارآنها که بسیارتشنه بودباعجله خودرابه لب چشمه
رسانیدشکم برزمین نهادولب برسطح آب چشمه.همراه
دیگربادست به پشت اوزد،درهمان حال سربه سویش
گرداند،اوراگفت اینگونه آب نخور فهمت کورمیشود.
بدوگفت فهم چیست؟گفت هیچ بخور.
آفرین