روزگارسپری شده! یادت هست اواسط بهاربود،نشسته بودیم روی چمن ها،رخوت وخواب آلودگی بعدازنهاربودواحساس عدم رضایت ازرفتن به کلاس،تشنگی ودهان خشکی هم بودوالبته ذوق آلوهای سبزودرشت برقان ونمکی که روی کلاسورتوترشی آلوهارا"می" خوش میکرد!یکی تو یکی من،یکی تویکی من!تازه "پایان جغد"جلدآخر"روزگارسپری شدهی مردم سالخوردهی"محموددولت آبادی راخوانده بودی گفتی:"سعیدسماوات درپایان جغدیک شخصیت واقعیست؟" گفتم:"آره" وخواندم: نغمه درنغمهی خون غلغله زدتُندرشد شدزمین رنگ دگر،رنگ زمان دیگرشد چشم هراخترپوینده که درخون میگشت برق چشمی زدوبرگردهی شب خنجرشد! گفتی:"شعرمیرزادهی عشقی بود؟" گفتم: "نه شعرسعیدسماوات است،میرزادهی عشقی دیگری ولی نه حتی به خوش شانسی اوکه باتیری ناگهانی به قلب گرمش به خون بنشیندکه این سعیدراشب عروسی بردندوتکه پاره اش رامثل گوشت چرخ کرده که به سیخ کباب میبندندوکباب درست میکنندبه تیرسیمانی بستند وتق تق تق! وکارراتمام کردند" یادت هست هردوسکوت کردیم؟چقدرطول کشید؟یک سال؟ده سال؟هزارسال؟ |