قتل عام کبک ها

قتل عام کبک ها

یادت هست تا به هم میرسیدیم،مربوط ونامربوط هرچیزی راوسیله‌ی بیشترباهم بودن قرارمیدادیم.میگفتی ومیگفتم وچه اصرارداشتیم که چیزهای نوبرای هم بگوئیم!اگردنیاهمه رابه یک راه می برد مابه راه خودمیرفتیم.بگذاریکی ازخاطراتی راکه درراه کوه پیش آمد برایت بنویسم.آن روزدسته ای کبک ازبالای سرمان گذشت ومن آه سختی کشیدم!

گفتی:"چه شد؟"

گفتم:"روزی باپدرم شاهد قتل عام ِکبک هابودم-رسم است که سحرگاه شکارچیان،اطراف چشمه خودرامخفی میکنندوچون کبک های تشنه برای نوشیدن آب می آیند صیادان دسته‌ی کبکهای تشنه رابه تیرمیبندندوقطعه ای راکه ازآن حادثه‌ی دردآورنوشته بودم برایت خواندم:

"کبک های تشنه سحرگاهان به آبشخوری میرفتندکه قتلگاه آنها بود.کسی ندیده بودکه چگونه گلوله های آتشین جوابی بودبه نیازتشنگی!کسی ندیده بودپرهائی راکه بادباخودمیبردوخونی که سنگهارارنگین میکردوشوق صیادان دردست یابی به کبکهای غرقه به خون وآفتابی که ازافق سربرمیکشیدآرام آرام تاروزدیگری راآغازکند"

گفتی:"ما گله واربه سوی چشمه نمی رویم؟"

گفتم :"چرا!"

ترس رادرچشمان قشنگت دیدم وهراس که چنگ زدبه دلم.یادت هست چون مرغی ازترس طوفان خودرا به من چسباندی؟