علت

علت؟

گفتی:"امروزازصدایت میشود فهمیدکه دراعماق روحت دردی داری که صدایت رابه سمفونی دردناک تلواسه ونگرانی مبدل کرده،علتش چیست؟"

گفتم:"چه بگویم؟چه میتوانم بگویم؟گاهی برای حالات خود،این که چراشادیاغمگین وگریانی واقعا دلیل قانع کننده ای نداری.ولی هرچه فکرش رامیکنم میبینم ماچه بی باکانه درجاده‌ی اخته کردن اندیشه وتبدیل خلاقیت به موجودی بی یال ودم واشکم وخنثی راه درازی راطی کرده ایم!چنین وضعی مارابه موجودات حرف سازتعارف بازمجامله کنی تبدیل کرده واین مرزارتباط رابرایمان به غرقگاه دهشتناکی تبدیل کرده که گریزازسقوط درآن رااجتناب ناپذیرکرده.آیا این خودکافی نیست که یک هرمان سورئالیستی کافکائی همیشه سایه انداخته باشدروی زندگیمان؟

ازطرفی وقتی ساده ترین نشانه‌ی زیستن به شیوه‌ی انسانهاجستجوی حقیقت،عدالت وهنروزیبائی است وپایان این جستجو ابتدای خروج ازدایره‌ی انسانیت تلقی میشود ووقتی دورت رامینگری حقیقتی نیست که بدان دلخوش باشی میخواهی اندوهی عمیق چنگ به دل آدم نیندازد؟مگرنه اینکه جائی که حقیقت نباشدزندگی انسانی غیرممکن است؟"

گفتی:"همینطوراست"

ودیدی که ازفهم این مطلب بوسیله‌ی توچه به وجدآمدم؟یادت هست؟من همیشه غصه هایم رادرحضورتوفراموش میکردم.حالا فرق میکند.تو چطور؟