نامه

نامه

میدانی تنهاپهنه‌ی نامحدودولایزال این لوح محفوظ اجازه میدهدوگنجایشش راداردتاهمه‌ی گفته وشنیده هائی راکه باتوداشته ام درآن بگنجانم.کم نیستندکسانی که درانبوه ِاین نوشته هاکه تازنده ام ادامه خواهدداشت عمری چهل پنجاه ساله رامیبینندولی اگراین اشتباهکاران قول کامورا به یادمی آوردندکه گفته بود:

"اگرکسی یک لحظه زندگی کرده باشد بامرورآن یک لحظه میتواند یک زندان ابدراتجمل کند"

شاید باورمی کردند که من تنهادوماه وچهاروزباتوزیستم شاید میدانستنددربسیاری ازجاهامیشودجای"تو"و"من"راحتی عوض کرد!

شایدمیدانستندکه توتنهادوست من بودی دوستی که هرکس این روزها هروقت فرصت کنندازرویش میپردواورامیفروشندولی من هیچوقت تورانفروختم،نه اینکه تو فروختنی نبودی نه من اهل فروختن نبودم

یکبارگفته ام من هیچگاه ازتورنجشی ندارم نه اینکه من خوبم نه

تواگرلایق بخشش نبودی امامن مستحق آرامش هستم.

خوب امروزمیخواهم آخرین نامه ام راکه برایت نوشتم اینجا بگذارم.

دلیل خاصی نداردهمینطورویرم گرفته:

پایان کار!

"...گذشته های درد آور چون چراغ مرداب پیوسته مارابه سوی خودمیخواند

وآینده تنهامرئی شدن زخمهای پنهان راامکان پذیر میکند..."

(منشوراشک )

برای پایان دادن به آن بخش ازتراژدی ونادیده گرفتن آنهمه قدرناشناسی واهانتی که طولی به درازای عمرخودت دارد،بهترین راه؛مرده انگاشتن من درزلزله ی بم است!

احترام به کرامت انسان،دست مایه‌ی تحمل رنج ِطاقت فرسائی بودکه بار گرانش با قامتی خمیده کشیده شد،بی هیچ توقعی.

همه اش دندان کشیدن به جگرخسته بودبی هیچ شکایتی!

تو نفهمیدی،هرچه بودگذشت،پرده دری نوبرهرزگی است!

لن ترانی!