رفیق دیرودور!!!

رفیق دورودیر!!!

آی رفیق دورودیر!یادت هست گفتی سهراب سپهری ازهمه چیزوهمه کس خوشش می آمدگفتم نه!اینجورنیست! گفتی پس چطوری است گفتم سهراب هم دلش به اندازه‌ی یک ابرمی گرفت وقتی حوری دخترهمسایه را میدیدکه زیرکمیاب ترین نارون روی زمین فقه می خواند!دلش می گرفت ازشهری که مردش اساطیرنداشت وزنش به سرشاری یک خوشه‌ی انگور نبود!افسوس میخوردوقتی بینش همشهریان/برمحیط رونق نارنج هاخطمماسی بود! آری اینگونه بودکه به خودمیگفت وسیع باش وتنها،سربه زیروسخت یادت هست گفتم توکجایی رفیق سهراب هم مثل هدایت ازرجالگان متنفربودنشنیده ای ماهها غیبش میزد،مردم گریزبودوحرفهای مردم راعادی وتکراری میدانست.یادت هست گفتی بااین حساب سهراب رابه دقت نخوانده ام-گفتم خوانده ای ولی هردمبیل وبازاری طوری خوانده ای که بروی پیش این وآن چون دخترکان تازه بلوغ یافته فیس وچُسش رابدهی!یادت هست چقدربا نشاط خندیدی وقتی گفتم چه حرفاافاده طبق طبق !چه مدت است که آرزوی آنطورخندیدن رابه دلت گذاشته ام؟نه  میدانی درقاموس من رنجاندن وناامیدکردن وحذف ومحو وطردراه نداردتوداغ خنده هایت رابه دل خودت گذاشتی چه غم انگیزی!!!