وسوسه
آنگاه که دانه ای نمی میرددیگرجوانه ای درکارنخواهدبودتازندگی ازسرگیردحال که چنین است بایدپذیرفت که زندگی پیوسته هروجهش ازنهایت اندوه ونومیدی آغازمیشودکه شایدبازتاب ِآن اندوه،رقص ِاشک مستان باشد.
سرشک میکندامشب به چشم مستان رقص
که داده است ندانم به یاد مستان رقص؟ (بیدل شاعرِآینه ها)
پس جامی گران ازآن می برگیرکه چون مست شوی عشق به سراغت می آیدوچون عاشق شوی مستیت پایدارمی شودوترس ازتومیگریزد.چگونه میتوان صاحب قلبی نبودکه پیوسته درآن مقدس ترین آتش جهان شعله ورباشد؟ مگرجزاین میتوان سرمای گورِزندگی رابه گرمای گهوارهی کودکی تبدیل کرد؟
به دل غمبارمباش که سرانجام درجدالی که درروح تابناک ِجوانت برپاست جنسیت خاکی توبرتقدس آسمانی غلبه میکندوبه هنگامهی این پیروزی ِفخیم،وسوسهی چیدن،انگشتان ِآتش گرفتهی پنجه اشتیاق ترابه سمت شاخه ای خواهدبردکه سیب سرخی ازآن آویزان است حتی اگراین شاخه به درختی ازباغ خداتعلق داشته باشد!
|