لحظه

لحظه

انگاراین همان لحظه است- نه که آن لحظه باشد- راستش دارم آن لحظه را بین خواب و بیداری بین بودن ونبودن به یادمی آورم: که روزی مثل همیشه بی هیچ منظورومقدمه وتکلفی شبیه ژاله ای که ازسراشیبی برگی به آرامی راه میگیردتاروی خاک ِخشک ِزیرِبوته پرگل ِنسترنی محوشود- برایم تعریف کرده بودکه:"به اوکه نگاه کردم اگرچه مردمک چشمهای خندان وجذابش برق می زدولی ازاعماق ِآن نگاه- اندوه ِناشناخته ای خودراشبیه ِگذرِکند ِآفتابِ بی رمق ِغروب ِپائیزِدلگیری که پاورچین پاورچین ازروی موج های نرم وآرام برکه ای عبورکند-نشان میداد-اورابا چنین نگاهی درهمان چشم هابارهادیده بودم که خیره می ماند به نقطه ای که هیچ مرکزی نداشت وبه نظرمیرسیدآن نقطه درهمه‌ی کائنات به سرگردانی وآوارگی باداست که این باددرچرخش سرگیجه آوری اوراباخودمی بردومی بردبه دورهای دورتاآنجا که به فکربشرمی تواندبرسدبه صحرائی که ازآسمانش ستاره می بارید"