چشم انداز

چشم انداز 

گفتی: 

(که ای؟

گفتم : 

(ره جوئی درآستانه ی بیست ونه فصل سرد 

درابتدای درک هستی آلوده ی زمین ویاس ساده 

وغمناک آسمان.دلم میخواست شاعرباشم ونقاش که نشد 

میخواهم فهمی ازحافظ بربایم ورویاهای 

فروغ را کشف کنم.غرق شوم درتنهائی خودم 

درفلسفه وادبیات وطبیعت. 

آزادی راتجربه کنم درمدارمکررصبح وشام 

آرزویم تکه نانی وآرامش وبینش. 

نگران مردم ووطنم. 

سالهاست پی برده ام که کسی به فکرعطش ماهی هانیست 

ابری میخواهم باران زاکه برآسمانم ببارد 

اشتیاق خواب ورویاوباران دارم 

تاهمه رابشناسم 

وآنچه درخوابهایم دیده ام تحقق یابد.) 

گفتی: 

کمکت میکنم که همه را داشته باشی

ولی کمک نکردی 

آنکه به عهدش وفانکندکوتوله است 

برای کوتوله هابایددل سوزاند. 

دلم برایت میسوزد.