به کجای این شب تیره...

به کحای این شب تیره... 

میدانی وقتی تو میمانی وتنها یک لاقبا- 

قبای کهنه ی یک دوستی- هرچه نخ نماترشده باشد 

بیشتردلبسته اش هستی.دل کندن ازآن دشواراست-دشوار- 

اصلا دل کندن ازدلبستن اگردشوارترنباشد 

آسان ترنیست ومگرنه اینکه قبای دوستی زخم بندزخمهای کهنه ونو آدمیست 

کسی دوست نداردزخمهای دردناک کهنه ونوش سربازکند. 

چه میشود؟چه پیش می آیدکه چنان ازدست این قبائی 

که به آن دلبسته ای چنان جان به لبت میرسد 

که میگوئی: 

به کجای این شب تیره 

بیاویزم قبای ژنده ی خودرا؟؟؟ 

میدانی اندوهباراینجاست که جائی 

برای آویختن ورهاشدن ازدستش هم 

دردل چنان شبهای تیره ای 

نیست. 

گیرم رهایش کردی  

دادیش به دست تاریکی وگذشتی 

تازه بدبختی شروع میشود.غیراینکه زخمهایت 

درمجاورهوامیسوزدتاپایان عمر 

سنگینی ونیازتو 

به آن 

روی روحت سنگینی میکندوتواین بارراباید بکشی 

بی آنکه اورا داشته باشی 

درست نمیگویم؟ 

تو قبای دوستی مراازتن کندی ورفتی 

زیربارافسردگی محنت بار نداشتنش 

چه میکنی ؟

دلم برایت میسوزد!