بوزینگان

بوزینگان

"جماعتی بوزینگان درکوهی بودندچون شب شدسرمابرآنان هجوم آوردکرم شب تابی دیدندکمان کردندآتش است هیزم براومی نهادندومی دمیدندبرابرآنها مرغی دادمی زدکه این آتش نیست بدوتوجه نمی کردندمردی ازآنجامی گذشت به مرغ گفت رنج مبراینان حرف ترانمیشنوندمرغ سخن اونشنودوجلو ترآمدتابه بوزینگان بفهماندکه آتش نیست اورابگرفتندوسرش راجداکردند"

(کلیله ودمنه)

این حکایت بدان آرندکه بیماری سفاهت ونادانی رادارونیست حماقت دردبی درمانی است!

چاک حمق وجهل نپذیرد رفو............