من گفتم

من گفتم 

من گفتم: 

(میان آمدن ورفتن درنوسانم.چوب چه کنم؟به دست دارم 

وبین دوناآگاهی تلوتلومیخورم.گیج ومنگ بی حالم

گفتی: 

(چه میشودکه آدمی می آیدوچه به سرش می آیدکه میرود؟ ) 

گفتم: 

(برای آمدن وسوسه ی یک هوس کافیست ولی برای رفتن 

دلایل محکمی بایدباشدکه دل برکنی وروبگیری وپشت کنی به آنچه  

که به خاطرش آمده ای وپشیمان وسرکنده شولای خاکستری غربت 

به سربکشی وبه بهانه ی بغضی که راه گلویت رابسته 

شانه هایت ازگریه بلرزدودل بدهی به دریای 

غم غربتی که رفتنت پیش پایت می گذارد

اینجابرای من پایان رفتنیست که توازآن جا مانده ای  

میگویند: 

(اگرچه این نوع رفتن خفتن دربستررنج است 

ولی آنکه میماندرنج بیشتری میبرد) 

درچه حالی؟ 

دلم برایت میسوزد!