من گفتم من گفتم: (میان آمدن ورفتن درنوسانم.چوب چه کنم؟به دست دارم وبین دوناآگاهی تلوتلومیخورم.گیج ومنگ بی حالم) گفتی: (چه میشودکه آدمی می آیدوچه به سرش می آیدکه میرود؟ ) گفتم: (برای آمدن وسوسه ی یک هوس کافیست ولی برای رفتن دلایل محکمی بایدباشدکه دل برکنی وروبگیری وپشت کنی به آنچه که به خاطرش آمده ای وپشیمان وسرکنده شولای خاکستری غربت به سربکشی وبه بهانه ی بغضی که راه گلویت رابسته شانه هایت ازگریه بلرزدودل بدهی به دریای غم غربتی که رفتنت پیش پایت می گذارد) اینجابرای من پایان رفتنیست که توازآن جا مانده ای میگویند: (اگرچه این نوع رفتن خفتن دربستررنج است ولی آنکه میماندرنج بیشتری میبرد) درچه حالی؟ دلم برایت میسوزد! |