این یاآن زمستان سردی بودولی گرمای اشتیاق باهم بودن سرمای زمستان رارانده بود به هم که رسیدیمُ خندیدی ودست راستت را مشت کرده جلوی من گرفتی وخندیدی. چشمان سیاهت برق میزدومن درته آنها دنیای رنگینی رامیدیدم که هنوزهم که چشمم رامیبندم میتوانم آنرا مجسم کنم ومثل آن روز ازمستی شادی لبریزشوم مشت بسته ی توبه یک بازی تبدیل شده بود معلوم بود که وقتی بازش کنی دوتا چیز هست که من باید یکی راانتخاب کنم واین انتخاب اندکی طول میکشیدکه من بگویم: (این یاآن) وتو بگوئی: (هرکدام که دلت میخواهد) آن روز بعداز آنکه من شوکلات سبزراازبغل شکلات قرمزبرداشتم گفتی: (این یاآن؟بالاخره آدم باید با این یاآن چه کند) گفتم: (این یاآن داستان غم انگیزیست به طوری که بعضی ها زندگی را نوسان بین این وآن میدانند.بایدخداخداکنیم که این وآن مارابه موضوع آن تابلو نقاشی شبیه نکند.) گفتی: ( کدام تابلو؟) گفتم: (دریکی ازموزه های فرانسه تابلوئیست که زنی نیمه برهنه بسیارزیبائی روی تختی نیم خیز شده وداردلباس مردی را که ازاومیگریزدازعقب میکشد ومردازاومیگریزد تا به عفریته ی زشتی که آنسوی تابلو هست پناه ببرد) گفتی : (یعنی تااین حد؟) گفتم: (آری!!!) گفتی: (غم انگیزاست) گفتم: (خیلی) |