گفت:درگیرمن نشو...

گفت: 

درگیرمن نشو... 

گفتم: 

(شب وروزخزیده ای چون یادی خوش درپس پشت خیالم 

درمن جریان داری/پیوسته تکراروتکثیرمیشوی!) 

گفتی: 

(توحیفی خودت رادرگیرمن نکن/حتی مرادوست نداشته باش 

من با اندازه ی دوتامان دوست خواهم داشت!) 

گفتم: 

(مرداست ودرگیریهایش/دغدغه هاواگرمگرهایش وشرط وشروطش 

هرچه هم دل به رفتن داشته باشد/لحظه هائی میماندتاخودش را 

درآئینه ی دوچشم ببیندومحک بزند/بالاخره بداندچندمرده حلاج است؟ 

ازجنس من مردی که چون رودخروشانی سرسپرده ی رفتن است دست کم 

این حق برایش باقیست که به ریشه هائی که درختان ستبررابه زمین  

خداپیوندمیزندوماندگارمیکندبیندیشد وحسرت ماندن داشته باشد. 

بی ریشه گی دردبی درمانیست 

آدمی دلبسته ی داشته های خودنیست 

دل میبنددبه آنچه هائی که ندارد. 

اینست که زندگی میشود نوسان بین داشته ها ونداشته ها

گفتی: 

(یعنی عاشق میشود؟عشق چیست؟

گفتم: 

(عشق بالابلنداست وگردنی افراخته دارددرقالب 

حقیرهیچ تعریفی نمیگنجدولی ازبین تعاریف موجودیک تعریف شرقی هست 

که بسیاردوستش دارم.) 

گفتی: 

(کدام تعریف؟

گفتم: 

(...عشق راازعشقه گرفته اندوآن گیاهیست که درباغ پدیدآید.دربن درخت. 

اول بیخ درزمین سخت کند/پس سربرآوردوخودرا دردرخت می پیچد 

 وهمچنان میرود تا جمله درخت رافراگیردوچنانش درشکنجه کندکه  

نم دردرخت نماندوهرغذاکه به واسطه آب وهوا به درخت میرسد به تاراج میبرد 

تا آنگاه که درخت خشک شود...)  

گفتی : 

(عشق به تن آدمش برازنده است

گفتم: 

(تورانمیدانم ولی هنگامی که مردشرف خودراباپستی آلوده نکرده 

هرردائی دربرکندزیباست/قبای عشق هم همین حکم رادارد

بازگفتم: 

(برو تن پوش سبزململ عشق رابپوش 

وسعی کن به قامتت بیاید

چه شد بالاخره پوشیدی؟به تنت زارنمیزند؟ 

دلم برایت میسوزد