سپیدار

سپیدار

یادت هست دیواربلندی که باغ ماراازخانه‌ی شماجدامیکرد؟

تازه تگرگ شگرف احساس عشق دربطن بی قرارابری که برآسمان زندگیمان سایه انداخته بودنطفه میبست.احساس عجیبی داشتیم،من درپیکربلندسپیداری که ازکناردیوارباغمان مست ازشراب بادبه خانه‌ی شماسرک میکشیدازرشته های خیال طرح پیکرپررمزورازتورابرلوح دلم نقش میزدم.بس که کشیده وپاک کرده ودوباره کشیده بودم که راضیم کند قلبم ریش ریش شده بودولی راضی بودم.اگرچه دیدارمان ضروری ترین امرحیات بوداستواری ریشه‌ی سپیدارتحقق هرنوحرکتی راناممکن کرده بود.من باآن سپیدارزیسته بودم،هربهاررستن جوانه های حیات رابه پیکربالابلنداودیده بودم،تابستانها سمفونی خوش جنبش برگهارادرقامت بلندآن درخنکای نسیم هرصبح وعصروغروب شنیده وشاهد

تاراج برگهای تب خزان زده اش به فصل های حزن انگیزپائیزبودم

ترس ولرزوگریه های اندوهبارزمستانه اش

 راروی تنم حس کرده بودم ولی هیچگاه،

دوچیزدرمورداورافراموش نمیکنم،یکی

 شکوه عریانی اودرسرمای زمستان ودیگری

 وقتی که سرمست ازشراب بادبی باک

 وسرفرازمیرقصیدتاباسرشاخه های

 جوانش به خانه‌ی شماسرک بکشد،وای

 که درآن حالت درچشمان عاشق

 برگهای سپیدارمیتوانستم توراآنسوی

 دیوارببینم،آن روزهانمیدانستم چه کسی

 مهراندوه برتارک غروب زندگیم نهاده

 ولی تردید نداشتم تنها دستان زیبای

 توقادراست تاج امیدبرسرصبح زندگیم بگذارد،

آن روزهارابه یادداری؟

بعدترکه اینهارابه توگفتم،

گفتی:

مَثَل است اینکه گویند:

"که به دل ره است دل را"

دل من زغصه

 خون

شد

 دل

 تو

 خبر

ندارد

شوری برایت باقی مانده که بتوانی جنین احساساتی رادرک کنی؟

میدانی وقتی درخودم چنین پیشینه ای رامیبینم

یک سروگردن خودراازدیگران بلندترمیبینم

توچه کوتاه ترنشده ای؟

چرا، 

دلم برایت میسوزد!