فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

الماس

الماس 

گفتی: 

(میخواهی چه باشی؟

گفتم: 

(میخواستم الماس باشم سخت وشفاف

گفتی: 

(تو هستی

گفتم : 

(نه نتو انستم الماس باشم.لازمه ی الماس شدن 

خوش بینیست

گفتی: 

(خوب خوش بین باش

گفتم : 

(میخواستم خوشبین باشم ولی دیدم اگرخوشبین باشم 

این حقیقت دردآورراندیده گرفته ام: 

که روزی که خدابشرراازگل آفرید.چشمانش را به قهردرید 

این چشم دریدگی بشرنمیگذاردخوش بین باشد 

به همین دلیل است که دلم برای همه ی چشم دریده ها 

میسوزد.فرق هم نمیکند.من تو او 

وهرکس... 

ما جماعت چشم دریده ای هستیم)

نظرات 1 + ارسال نظر
فروزان سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ب.ظ

کاش الماس می گفت از کجا خوش بین شد
از کجا گوهر خوش بینی یافت
گاه می اندیشم
که در این روز که جهان همه اش بد خواهی است
خوش بینی عجب کیمیایی است
همه می اندیشند
که در جام زندگیشان
زهر هلاهل دارند
همه می پندارند
دردمندند و زمانه
به آنها فقط جفا کرده است
تو کسی را بیاب که درد نداشته باشد
ولی می توانی کسی را بیابی
که با دردهایش سمفونی می نوازد
درد هارمونی روزها وشبهایش است
و با آن با همه به همدردی می نشیند
تنها او یک قدم را به جلو برداشته است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد