به کحای این شب تیره...
میدانی وقتی تو میمانی وتنها یک لاقبا-
قبای کهنه ی یک دوستی- هرچه نخ نماترشده باشد
بیشتردلبسته اش هستی.دل کندن ازآن دشواراست-دشوار-
اصلا دل کندن ازدلبستن اگردشوارترنباشد
آسان ترنیست ومگرنه اینکه قبای دوستی زخم بندزخمهای کهنه ونو آدمیست
کسی دوست نداردزخمهای دردناک کهنه ونوش سربازکند.
چه میشود؟چه پیش می آیدکه چنان ازدست این قبائی
که به آن دلبسته ای چنان جان به لبت میرسد
که میگوئی:
به کجای این شب تیره
بیاویزم قبای ژنده ی خودرا؟؟؟
میدانی اندوهباراینجاست که جائی
برای آویختن ورهاشدن ازدستش هم
دردل چنان شبهای تیره ای
نیست.
گیرم رهایش کردی
دادیش به دست تاریکی وگذشتی
تازه بدبختی شروع میشود.غیراینکه زخمهایت
درمجاورهوامیسوزدتاپایان عمر
سنگینی ونیازتو
به آن
روی روحت سنگینی میکندوتواین بارراباید بکشی
بی آنکه اورا داشته باشی
درست نمیگویم؟
تو قبای دوستی مراازتن کندی ورفتی
زیربارافسردگی محنت بار نداشتنش
چه میکنی ؟
دلم برایت میسوزد!
می خوانم نوشتارت را همچنان بی صدا
زخمهای کهنه ام سرباز کرده اند
به دل نشتر می زنند
قبای کهنه دوستی را
دردست میفشارم
تا تسکین درد هایم باشد
به یاد دارم
که چون برای دوستی
مفید نباشم
مایه دردسر هم نباشم
قبای کهنه دوستی را
بینمان پهن میکنم قسم به همین
دوستی که یگانه
مایه شادی است
من هرزمان به خانه ات میآیم
گویی مث کودکی سوارماشین پدر شده ام
و آهنگهای مختلف گوش میدهم
شاد میشوم
و باز هم مث کودکی زیر لب
شعرمیخوانم
درست میگویی
ولی من قبای تو را جایی نیاویختم
من آن را چون یادگاری با ارزش نگاه داشتم
و اکنون دلت برایم بسوزد
چون خودم هم دلم برای خودم می سوزد
باور کن
که فراموشم خواهی کرد
باورکن
چون قصه ای تلخ
که یکبار خوانده شد
و چون توقفی کوتاه
در یک قهوه خانه سر راه
حقیقت
این است
و ناگیزیر تلخ
باور کن
باور کن که فراموشم خواهی کرد .