فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

من گفتم

من گفتم 

من گفتم: 

(میان آمدن ورفتن درنوسانم.چوب چه کنم؟به دست دارم 

وبین دوناآگاهی تلوتلومیخورم.گیج ومنگ بی حالم

گفتی: 

(چه میشودکه آدمی می آیدوچه به سرش می آیدکه میرود؟ ) 

گفتم: 

(برای آمدن وسوسه ی یک هوس کافیست ولی برای رفتن 

دلایل محکمی بایدباشدکه دل برکنی وروبگیری وپشت کنی به آنچه  

که به خاطرش آمده ای وپشیمان وسرکنده شولای خاکستری غربت 

به سربکشی وبه بهانه ی بغضی که راه گلویت رابسته 

شانه هایت ازگریه بلرزدودل بدهی به دریای 

غم غربتی که رفتنت پیش پایت می گذارد

اینجابرای من پایان رفتنیست که توازآن جا مانده ای  

میگویند: 

(اگرچه این نوع رفتن خفتن دربستررنج است 

ولی آنکه میماندرنج بیشتری میبرد) 

درچه حالی؟ 

دلم برایت میسوزد!

نظرات 2 + ارسال نظر
دستهای کیهانی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ب.ظ http://uh.persianblog.ir

تو با غربت عجین هستی میدانم
اما وقتی مدتی در کنار عشق مادر بودی دل کندن از امن ترین جای دنیا دیگر میسر نیست مگر آنکه مرکز آرامشت را هم با خود ببری تا تنهایی هر دو گم شود .
اینرا نیز میدانم که هیچ چیز رنج آور تر برای یک مادر نیست از اینکه در فراق فرزند خود باشد .

مواظب دلت باش
مواظب مادر باش



فروزان دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:36 ب.ظ

رفتن تو بدین معنی نیست که فراموشت کنم
اگر هم بروی
بخشی از خود را برای همیشه بین
آزادترین قسمت فکرم رها کرده ای
من به آن کس که مرا در ذهن
خود جا می گذارد
و تن می سپارد به تقدیر شگرف فکر می کنم
سخت است
دل بریدن ولی سخت تر فراموش کردن است
هرگز فراموش کردن نتوانم
و مرگ مرا در می رباید
وقتی حس قشنگت در خاموشی روحم غرق می شود
دوست دارم ببینم وقتی می میرم
چه کس در شور انگیزترین لحظه عمرم آواز می خواند؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد