فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

دروغ

دروغ 

یادت هست روزی با چه عصبانیتی  

گفتی: 

(ازدروغ متنفرم ...) 

ظاهرادوستی به تودروغی گفته بودوتو با نبوغت!!! 

هاهاهاهاهاهاهاهاهاه 

دروغ راتشخیص داده بودی!!! 

درآن حالت خشم وغضب وقتی خندیدم عصبانی ترشدی 

میخواستی حمله کنی ودوتاگوشم را بکنی بگذاری کف دستم 

میدانی تو به قدری خوبی که من عصبانی شدن 

توراهم دوست دارم. 

سکوت که کردم گفتی:  

(حق ندارم؟) 

گفتم: 

(نه!) 

واین دوباره توراعصبانی کرد.طوری باخشم نگاهم کردی که افتادم 

یادروزی که درکودکی ظهرتابستان درکوچه فوتبال میکردیم 

ازسروصدای ماهمسایه ی ترک که خیلی یزید 

شده بودبا شلنگی دردست آمد 

بچه ها همه فرارکردند 

من ماندم وزیرنگاه او 

خودم راخیس کردم 

این یادآوری مرابیشتر خنداند وتو بیشتر عصبانی شدی 

گفتی : 

(چرامیخندی) 

یواشکی جریان خودخیس کردن اون روزم را برایت گفتم. 

فکرنمیکردم این همه هنرمند باشم تو هم خندیدی وتو نمیدانی وندانستی 

که چقدرخندیدنت را دوست دارم.آرام شدی  

گفتی: 

(دروغ توراناراحت نمیکند؟) 

گفتم: 

(فرق دارد) 

گفتی : 

(فرقش چیست ؟) 

گفتم: 

(دروغ یک پدیده ی زمینی ومخصوص بشر است ازمریخ  

نیامده یکی ازمضامین بشریست با بشر به دنیا آمده وتا بشر هست 

دروغ هم هست همچنانکه تا بشر هست عشق ومرگ وخیانت ورنج وتنهائی 

و...هست درچنین مواردی باید آدم حسابش را با مضامین ماندگار 

روشن کند.آنهارا بشناسد

گفتی: 

(تو با دروغ وضع خودت را روشن کرده ای؟) 

گفتم : 

(آره) 

گفتی: 

(چطور؟) 

گفتم: 

بعضی ازدروغها جان انسان را ازخطرنجات میدهد 

تو چنین دروغهائی را نگفته یا نمیگوئی؟

گفتی: 

(چرا) 

گفتم: 

(بسیاری ازآثارهنری برمبنای دروغ سازی 

هنرمندساخته شده آیاتو دلبسته ی چنان دروغهائی نیستی؟

گفتی : 

(چرا) 

گفتم : 

(بعضی ازدروغها برای جلوگیری ازشرگفته میشود 

توازگفتن چنین دروغهائی اباداری؟

گفتی: 

(نه میگویم) 

گفتم: 

(آدمی که به تو دروغ میگوید ازتو میترسد پیش توراحت نیست 

آیا ازخودت بدت نمی آید که کسی ازتوبترسد وپیش تو 

راحت نباشد؟

گفتی : 

(چرا) 

گفتم  

(موارد بساردیگری هم هست که دروغ گفتن را مجاز میکند 

امادروغ اخلاقی دروغی علمی دورغ اعتقادی و...ریشه ی هستی را میسوزاند 

اینهادروغهائیست که زندگی راتباه میکند) 

گفتی: 

(برای این دروغها نمونه ای هم داری؟) 

گفتم: 

(آری برو داستان کوتاه مردی که نفسش راکشت رابخوان

گفتی: 

( مال کیست؟) 

گفتم : 

(همه ی راهها به رم ختم میشود: 

صادق هدایت)

http://www.persiangig.com/pages/download/?dl=http://boofekur.persiangig.com/PDF/mardi-ke-nafsash-ra-kosht.pdf

نظرات 2 + ارسال نظر
فروزان پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:56 ب.ظ

به دروغ گفتمی که زیبابم
با اولین ستاره صبح دل را به او باختی
به دروغ گفتمی که رعنایم
با اولین سپیدار تن آراسته
دل به او باختی
به دروغ گفتمی که رهایم در تن آشقته ات
با اولین موج دریای احساس به تن مواجت
فراموشم کردی
مرا با دروغ فریفتی
ولی من هر بار با دیدن چشمانت
دل به تو باختم
فراموش کردم دروغهایت را
بخشیدمت
در دل دریاییم با موجی از بیکرانگی احساس
به تو رو آوردم
تو مرا دیدی که دل باخته ام
دیدی که قطره قطره احساسم اوج می گیرد
وقتی خواستی بر لب دریای احساسم بنشینی و
جرعه ای بنو شی
دیگر خونابه بود
رمیدی و رمیدی...
گناه من چه بود؟!!

فروزان پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:45 ب.ظ

آه ای فروغ بی همتا
نمی دانی
در ستاره صبح که دمید
من فراموشت نکردم
من راه به دلی دیگر یافتم
تو درگوشه قلبم چونان مهتابی درخشان بودی
نمی دانم چگونه شد که
تو را کمی فراموش کردم
نمی دانی
در سپیدار سر به فلک کشیده تو چونان خورشیدی تابان بودی
باور نمی کنی
فراموشت نکردم
آه زیبایی را می ستایم
زیبایی در گودی چشمانم می نشیند
زیبایی
در نی نی چشمانم
بوی نوازش درخشان بگاه صبحی را
می دهد که نمی توانم از آن چشم بپوشم
مرا آزاد بگذار
مرا رها کن
بگذار به راه خود بروم
دنبال آن ستاره درخشان
دنبال ماهی که از فراز کوههای سر به فلک کشیده
بر آسمان درخشان سینه ام می بارد
مرا راحت بگذار
فراموشت نخواهم کرد
باور کن
باور کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد