فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

یادت هست دیگری...

یادت هست دیگری... 

ازکوه آمده بودم تو به خاطر سرماخوردگی نیامده بودی 

بهاربودوتو میدانی درین فصل عاشقان چه حالی دارندیکراست به 

دیدنت آمدم ودسته ای ازگلهای ریزفیروزه ای 

به دستت دادم . 

گفتی :(چقدرقشنگ!) 

ولی نپرسیدی چه گلی است.آن گلهارابه منظوری 

به تودادم فکرمیکردم میدانی چه گلیست 

آن گلها گل(فراموشم نکن)بود.

نمیدانم اگر میدانستی ویامیپرسیدی درآنچه بعداپیش آمد 

تغییری ایجادمیشد؟ 

من فراموش نکرده ام نمیتوانم فراموش کنم 

توچه فراموش کرده ای؟

نظرات 2 + ارسال نظر
فروزان چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:54 ب.ظ

من هم نتوانستم فراموش کنم....

فروزان پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:09 ق.ظ

کاش منظور عاشق را معشوق می فهمید
کاش در دل او می تپید
کاش می دانست در پس نگاه او چه غمی نهفته است
کاش روال عشق دل هردوشان را به یک اندازه خونابه می کرد
کاش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد