فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

تنهائی...

تنهائی... 

توتیزهوش هستی ومن کشته ی تیزهوشی توام 

حافظه ات قویست واین برایم پرجاذبه است حساسی وبدون اینکه 

ازکسی یاچیزی بگذری باگیرنده ای قوی زنانه ات  

نسبت به همه چیز واکنش 

نشان میدهی واین 

مرامفتون تو 

کرده بود 

ف 

ر 

ا 

م 

و 

ش 

نمیکردی وهمه ی اینهاازتودرتعامل 

موجودبی همتائی 

برایم ساخته 

بود 

یادت هست ؟روزی گفته بودم: 

:کسی رادرگورکسی نمیگذارند: 

وتوبااینکه مدتهاازگفتنش گذشته بوددرآن جاده ی خزان زده ی 

پائیزی راه به من گرفته بودی که منظورم ازین گفته چیست هرچه 

کردم که بگذریم نگذاشتی ونگذشتی 

باخنده ی تلخی 

به توگفتم: 

:منظورم تنهائی محتوم آدمهاست: 

گفتی : 

:تنهائی خودت راآنگونه که حس میکنی برایم بگو: 

گفتم: 

:اینکه ماروی کره ای معلق درهوازندگی میکنیم که با هیچ جهانی 

درارتباط نیست شایدمنشاطبیعی تنهائی محتوم 

بشراست این تنهائی گاهی 

مرابه وحشت می اندازد 

ومن غباری همیشه درراه.چرخان ازوزش هرنسیم وباد. 

بی آرام وازجای برکنده.گهگاه به هررویه ا ی چون غبار خسته بر 

آینه وقاب وروزنه وپنجره های نحس بسته  

به خواب رفته ام! هرکس ازمن

چیزی می ستاند 

وهیچ نمیدهد 

این 

ه 

و 

ل 

ن 

ا 

ک 

است ولی مراباکی نیست! 

تحت تاثیرگفته ام ازمن جاماندی 

برگشتم وازپشت مه 

به سختی 

دیدم 

که 

ا 

ش 

ک 

درچشمانت حلقه زده بغض آلودگفتی :

:چیزی ازتو نمیکاهم و بی هیچ توقعی 

هرچه توراکامل ترکندبه تومیدهم 

تا تنهائیت راجبران کنم 

من هم تنها هستم 

به این تنهائی 

هاخاتمه 

م 

ی 

د 

ه 

ی 

م: 

حالاچه من که ازتنهائی ابائی نداشتم 

توچه باتنهائی هایت 

چه میکنی؟ 

د 

ل 

م 

ب 

ر 

ا 

ی 

ت 

م 

ی 

س 

و 

ز 

د

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد