فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

علت

علت؟

گفتی:"امروزازصدایت میشود فهمیدکه دراعماق روحت دردی داری که صدایت رابه سمفونی دردناک تلواسه ونگرانی مبدل کرده،علتش چیست؟"

گفتم:"چه بگویم؟چه میتوانم بگویم؟گاهی برای حالات خود،این که چراشادیاغمگین وگریانی واقعا دلیل قانع کننده ای نداری.ولی هرچه فکرش رامیکنم میبینم ماچه بی باکانه درجاده‌ی اخته کردن اندیشه وتبدیل خلاقیت به موجودی بی یال ودم واشکم وخنثی راه درازی راطی کرده ایم!چنین وضعی مارابه موجودات حرف سازتعارف بازمجامله کنی تبدیل کرده واین مرزارتباط رابرایمان به غرقگاه دهشتناکی تبدیل کرده که گریزازسقوط درآن رااجتناب ناپذیرکرده.آیا این خودکافی نیست که یک هرمان سورئالیستی کافکائی همیشه سایه انداخته باشدروی زندگیمان؟

ازطرفی وقتی ساده ترین نشانه‌ی زیستن به شیوه‌ی انسانهاجستجوی حقیقت،عدالت وهنروزیبائی است وپایان این جستجو ابتدای خروج ازدایره‌ی انسانیت تلقی میشود ووقتی دورت رامینگری حقیقتی نیست که بدان دلخوش باشی میخواهی اندوهی عمیق چنگ به دل آدم نیندازد؟مگرنه اینکه جائی که حقیقت نباشدزندگی انسانی غیرممکن است؟"

گفتی:"همینطوراست"

ودیدی که ازفهم این مطلب بوسیله‌ی توچه به وجدآمدم؟یادت هست؟من همیشه غصه هایم رادرحضورتوفراموش میکردم.حالا فرق میکند.تو چطور؟

نظرات 2 + ارسال نظر
شیدا شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ب.ظ http://www.sheydatarin.persianblog.ir

لحظه ای با من باش، تا که از آن لحظه برویم تا گل
که ببندم از نگاه تو به هر ستاره پل
لحظه ای با من باش، تا که از تو نفسی تازه کنم
تا از آن لحظه با تو، سفر آغاز کنم
سفری تا ته بیشه های سر سبز خیال
تا به دروازه های شهر آرزوهای محال
سفری در خم و پیچ گذر ستاره ها
از میون دشت پر خاطره ترانه ها
لحظه ای با من باش
لحظه ای با من باش تا به باغ چشم تو پنجره ای باز کنم
از تو شعر و قصه و ترانه ای ساز کنم
شعری هم صدای بارون رنگ سبز جنگل و آبی دریا
قصه ای به رنگ و عطر قصه های عاشقای دنیا
از یه لحظه تا همیشه، میشه از تو پر گرفت تا او ج ابر ا
کوچه پس کوچه شهر و با خیالت پرسه زد تا مرز فردا
لحظه ای با من باش
[گل]

شیدا جان ممنون
سپاسگزارم
بای

محمد دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:02 ب.ظ http://lohe-no.blogsky.com

وجود هنر خود به تنهایی برهان کافی برای اثبات بی ایمانی ژرف انسان در درازنای تاریخ است. وقتی سفر آفرینش را در توراه می خواندم از تماشای رضایت و خشنودی یهوه در پایان کار هر روز به این خیال می افتادم که به راستی انسان وقتی در اندیشه اش خدا را آفرید نتوانست شهوت آفریدن را از او دور کند. خدا حتما حوصله اش حسابی سر رفته بوده که آن همه از آفرینش خود احساس رضایت می کرده است.

با ادب و احترام

محمد عزیز
دقیقا دقیقا
میدانی که خلق کارخدایان است
واگرآدمی بخواهد به خلق بپردازد قدم به عرصه ی کارخدایان گذاشته واین چیزی نیست که خدایان به سادگی ازآن بگذرند به همین دلیل اشت که هنرمندان رادرزندگی عقوبتی سخت درانتظاربوده وهست
بااحترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد