فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

تو،نی نامه‌ی مولانا،هدایت،نصرت رحمانی ومن

تو،نی نامه‌ی مولانا،هدایت،نصرت رحمانی ومن

زیبائیهای احتمالی این پست راتقدیم میکنم به بانومریم اسحاقی

یادت هست،شعرهای نصرت رحمانی راکه میخواندم چه دلهره‌ی دلفریبی چنگ میزد به دلمان؟یادت هست ازتعبیرهای یاس آلودواعتراضات نفرت بارش دست وپایمان یخ میزد؟

جاذبه‌ی اعجاب انگیزوحیرت آورشعرهای اوبودیالذت باهم بودن که ماندیم تادیوان اشعارش به پایان رسید؟

یادت هست وقتی رسیدیم به"شمشیرمعشوقه قلم

دراشاره به "نی نامه"ازهدایت نقل کرده بود:

"...صادق هفده بیت اول آن را از"سمفونی پنج بتهون"بزرگتردانست

صادق خلف ترین فرزند عشق بود

وبه دیوارقرن بسته‌ی تاریک،پنجره ای بازکرد

تا آفتاب بتابد..."

یادت هست باعشقی که به هدایت داشتیم ازدریچه‌ی سمفونی پنج بتهون چگونه گذرکردیم تابه "نی نامه"رسیدیم؟

هنوزهم یک قفسه نوارازآهنگهای کلاسیک درگوشه ای ازغاری که درآن زندگی میکنم مراپیوسته ولی غمزده وتنهاازواقعیت به رویاهای نجیب وسکرآوروازرویاهابه واقعیت های عریان وحسودوبی حیامیبرد.

هنوزدرجاده هاوقله های مه گرفته وکوچه باغهای ابرآلودوطن درتکرارتووآن روزهاروزگارخودم رالگدمال وسیاه میکنم ولی هرجابروم وازهریک ازآوندهای آبی خیال که بگذرم به رشته کلاف کاموائی میرسم که توازآن این شال گردن رابرایم بافتی.دست که به آن میکشم همان دستی است که باترکه های نازک انگشتانش موهایت راشانه میزدم.ولی هربارنمیدام چراچه میشودکه درخواب وبیداری درمیانه‌ی مستی وهوشیاری یکی ازهمین انگشتان ازرویاهای رشته های حریرموهای توبه ابتدای نی نامه‌ی مثنوی کهنه وقطورپدربزرگ میرسدوباعبورازآن هفده بیت چشمان سوخته وخسته ازبی خوابیم رابه دنبال خودمیکشد

" بشنوازنی چون شکایت میکند

ازجدائی هاحکایت میکند

کزنیستان تامراببریده اند

ازنفیرم مردوزن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق

نابگویم شرح درداشتیاق

هرکسی کودورماندازاصل خویش

بازجویدروزگاروصل خویش

من به هرجمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان وخوش حالان شدم

هرکسی ازظن خودشدیارمن

ازدرون من نجست اسرارمن

سرمن ازناله‌ی من دورنیست

لیک چشم وگوش راآن نورنیست

تن زجان وجان زتن مستورنیست

لیک کس رادیدجان دستورنیست

آتش است این بانگ نای ونیست باد

هرکه این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندرنی فتاد

جوشش عشق است کاندرمی فتاد

نی حریف هرکه ازیاری برید

پرده هایش پرده های مادرید

همچونی زهری وتریاقی که دید

همچونی دمسازومشتاقی که دید

نی حدیث راه پرخون میکند

قصه های عشق مجنون میکند

محرم این هوش جزبی هوش نیست

مَرزبان رامشتری جزگوش نیست

درغم ماروزهابی گاه شد

روزهاباسوزهاهمراه شد

روزهاگررفت گوروباک نیست

توبمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هرکه جزماهی زآبش سیرشد

هرکه بی روزی است روزش دیر شد"

نظرات 2 + ارسال نظر
یاس پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:34 ب.ظ http://www.yaseman-17.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ بود

علیک خودمم میدونم

مریم اسحاقی یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.es-haghi.com

درود ژانوس عزیز
عرق شرم نشست به پیشانی بی تابانه ها با این هدیه ی والا از برگ های خیزران.
متن شاعرانه و زیبایی خواندم .
چه قدر می شناسمت خیزران جان. چه قدر دردهای مشترک هست با تو دوست نادیده ام. با اجازه این مطلب رو لینک می کنم.

صمیمانه تقدیم شده
لطف دارید به خودتان تعلق دارد
بااحترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد