فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

سرچشمه ی نادانی

سرچشمه‌ی نادانی

یادت هست آن روز"یارو"رادلسوزانه"نادان خواندی وگفتی بیچاره نمیفهمد،نادان است!

گفتم:"دلسوزی برای نادان نوع خاصی ازابلهی است"

گفتی:"یعنی نادان رااگرکمک کنی دانا نمیشود؟"

گفتم:"نادانی نبوددانائی نیست.که پرتوئی ازروشنائی دانائی به او بتابانی مشکل حل شود.نادانی کوهی ازدلایل شیطانی برای توجیه جنایاتی که مرتکب میشودپشتوانه دارد.نادانی ازتاریک ترین عرصه های هستی برای درهم شکستن کمردانائی نیرومیگیرد."

گفتی:"نمونه ای ازکارکرد این نادانی داری؟"

گفتم هیتلرمیگفت:"نبوغ یک رهبردراین است که بتواند همه‌ی نفرتهاوکینه هارادروجودیک دشمن واحدمتمرکزکند!آیا به نظرتوفجایعی که هیتلربا تکیه به چنین باوری گردنگیرمردم دنیا کردبه عقل جن هم میرسد؟"

هی رفیق ازگفتن این حرفها مدت زیادی نمیگذرد.چه میکنی؟هنوز هم دردنیادارندبا ترفندهیتلری دنیارا ویران میکنند.تو ویرانی را دوست داری؟دلم برایت میسوزد.

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:53 ق.ظ http://lohe-no.blogsky.com

خیزران عزیز سلام

هر روز که می گذرد بیشتر به این آموزه که اولین بار از زبان شما به جد گرفتم می رسم. واقعا که نادانی تنها نمود فقر و نداری و گدایی نیست که برای ان دل سوزاند. رحم آخرین وسوسه و فریب زرتشت بود. وقتی در خیال نادانی را مجسم می کنم دیوی کریه و خوفناک را می بینم که وقتی تمام ورق های اش رو شده و در لبه ی نابودی قرار دارد خود را به موش مردگی می زند و رحم را از اعماق ژرف ترین نقاط تاریک در وجود انسان خردمند بیدار می کند تا خود را نجات دهد.

چند روز پیش در تنهایی دل ام خواست قطعه ای درین باره بنویسم که هر چه کردم به دل ام ننشت. حالا با خواندن این پست شما انگار عقده ای در گلوی ام گشوده شد. بسیار زیبا بود. در میان دنیاهای مختلفی که شما در آن می نویسید این یکی در من حالت خوشی ایجاد می کند. منظور ام همین حالت دیالوگ است. واقعا آن را دوست دارم.

با ادب و احترام

محمد عزیز
دو.ستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد