فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

آناونانا

آناونانا

احساسات پاک وبیغش این قطعه راتقدیم میکنم به بانونائی نه گوئی که میدانم میداند که دوستش دارم اینراباهمان اشتیاق سوزناکی مینویسم که حتم دارم اوبابی صبری انتظارخواندنش رامیکشد

یادت هست ازبساط کتابفروشی های کنارخیابان چه لذتی میبردیم؟

یادت هست هرکتابی راکه برمیداشتم میگفتی:

طوری به آنها دست میکشی که گوئی میخواهی روبندازروی پری رخی برگیری؟

یکی ازهمان روزهابودُمن دل اندروای!شده بودم ولی تو دلیلش رانمیدانستی.اندوهباربودتوهیچگاه به بطن نگاهی که سرگردانی ذهن دچار چه کنم؟مراروایت میکردراه نیافتی به هرحال رسیدیم به یکی ازهمین بساطی هاگفتی:

برایم کتاب انتخاب کن!

دست بردم نانای امیل زولا وآناکانینای تولستوی رابرایت انتخاب کردم وگفتم:

حالا نوبت توست که روبندازرخ دوماهروی بی سرانجام برگیری

چه شد؟روبندازروی آن دو دلگردبی سرانجلام برگرفتی؟

دلم برایت میسوزد

نظرات 1 + ارسال نظر
بیتا چهارشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:41 ب.ظ

بلاگ اسکای چرا هیچ عکسی نداره؟
می خواستم یه چیز برایت بفرستم نشد
عیب نداره خودت ذهنی بگیرش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد