حالابه چه تکیه داری؟
یادت هست گفتی میخواهی اززبان خودم چیزهائی درموردمن بدانی؟بادت هست کفتم:
"آهوی کوهی دردشت چگونه دوزا؟
اونداردیاربی یارچگونه دوزا؟"
باورت نمیشودآهوباشم،پرنده ای بخوانم،غریب که ازریشه های تلخ تغذیه میکند،نمیبینی لبخندم از شادی نیست درحقیقت اشکهائی است که جاری نمیشوند!نگفتم من درگیرطولانی ترین عصیان علیه
محدودیت هاهستم؟تک رو،تاآنجاکه دلم میخواهدنانی که میخورم خمیرش راخودم گرفته باشم ودرکورهی خودم بپزم.ایکاش میشدلباسهایم راخودبدوزم.تعبیرهای ثابت وسخنان عوامانهی بدیهی حالم رابه هم میزند،عرفِ پذیرفتهی همگان برای من حکم ِجامعهی یک شکل ویک زبان مبتذلی راداردکه درآن احساس خفقان میکنم به همین دلیل آنهارامثل لباس ِخفت آورزندانیان ازخوددورمیکنم،راستش یک غیرنظامی تمام عیارم،درکشیدن باروجودنمی توانم باهرکس سهیم شوم،ای چه بگویم یکه وتنهابادلی بی قراروغوغائی دانسته وبه اختیارمیروم واین تنها جنبهی نظامی غیرقابل تغییرشخصیت من است.آیاهمهی اینها کافی نیست که هرکس بامن است باورکندبه ستون محکمی تکیه کرده است؟یادت هست گفتی من توراستون نمیبینم برای من کوه بزرگی هستی؟حالا به چه تکیه داری؟دلم برایت می سوزد
ممنون
دل من هم برایش می سوزد. راستی! از نائی چه خبر؟
بگردی نائی را هر جای باغ خیزران میتوانی بیابی
دوستت دارم