فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

وسوسه

 

 

وسوسه

آنگاه که دانه ای نمی میرددیگرجوانه ای درکارنخواهدبودتازندگی ازسرگیردحال که چنین است بایدپذیرفت که زندگی پیوسته هروجهش ازنهایت اندوه ونومیدی آغازمیشودکه شایدبازتاب ِآن اندوه،رقص ِاشک مستان باشد.

سرشک میکندامشب به چشم مستان رقص

که داده است  ندانم  به یاد مستان  رقص؟ (بیدل شاعرِآینه ها)

پس جامی گران ازآن می برگیرکه چون مست شوی عشق به سراغت می آیدوچون عاشق شوی مستیت پایدارمی شودوترس ازتومیگریزد.چگونه میتوان صاحب قلبی نبودکه پیوسته درآن مقدس ترین آتش جهان شعله ورباشد؟ مگرجزاین میتوان سرمای گورِزندگی رابه گرمای گهواره‌ی کودکی تبدیل کرد؟

به دل غمبارمباش که سرانجام درجدالی که درروح تابناک ِجوانت برپاست جنسیت خاکی توبرتقدس آسمانی غلبه میکندوبه هنگامه‌ی‌ این پیروزی ِفخیم،وسوسه‌ی چیدن،انگشتان ِآتش گرفته‌ی پنجه اشتیاق ترابه سمت شاخه ای خواهدبردکه سیب سرخی ازآن آویزان است حتی اگراین شاخه به درختی ازباغ خداتعلق داشته باشد!

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
سحر جمعه 19 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:49 ب.ظ

جدا به خاطر اینهمه احساسات وصف نشدنی،زیبا و بکری که با قلم و افکار زیبا و منحصر به فردتان در قالب کلماتی زرین که هر کدام به تنهایی سرشار از معانی بدیع است در من برمی انگیزید به شما مدیون و بینهایت سپاسگزارم؛همانطور که به خاطر خیلی چیزهای دیگر!

برای کسانی که شما را حامی و تکیه گاهی که همچون درختی تنومند و پابرجا با مهربانی و بخشندگی بی دریغش آنها زیر سایه و در پناه خود گرفته میدانند،دیدن و یا تصور چهره ی مغموم و ناشادتان بی اندازه دردناک و زجرآور خواهد بود؛پس لطفا درخواست حقیرترین آن کسان را رد نکرده و همواره ما را از گرمی،نشاط و آرامش وجود والا و ارزشمندتان بهره مند سازید.

با آرزوی سلامتی و شادی روزافزون شما

سحرم
توبه من لطف داری تو چهره ی بی همتای خودرادربرکه ی کوچک من میبینی

نازنین
زمستان ازحضورتوشرم سارست
دیو پلیدزشتی
ازنگاه تو میرمد
بااشاره ی تو
کوزه کهنه ی فقر
درتمنای بارگیری ازچشمه
بردوشهای خسته
به رقص درمی آید
باغها ی خزان زده
درآرزوی قدمهای تو بهارمیشوند
یادتو
خوی خوشت
نسیم نفس های گرمت
تلواسه ی هزاراندوه را
ازغبارنگاهم میگیرد
باخنده هایت سرمست میشوم
وقتی
رشیدترین جوان قبیله ی غرورو توانائی
گردنبندمروارید هزاربوسه را به گردنت می آویزد
توکه بخندی
رقص شادوباشکوه مردان وزنان
سیاه چادرها آغازمیشود
اندوه میرود
وشادی
ازهجرت هزاران ساله
برمیگردد

با بهترین آرزوها

ادیسه شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 06:17 ب.ظ http://golarghavan.blogsky.com

سعادت ازآن ِکسانی است که ازنهایت اندوه ونومیدی راه رامی یابندوبه میمنت ِاین راه یابی رقص اشک رامستانه به مستی می نشینندوزان پس پرمیکنندپیاله راازآن آب آتشین تامست شوندپی درپی وآنچنان تر.اماگم کرده راه راچون منی دگرشراب هم تاکناربسترخوابم نمیبرد.

ادیسه ی عزیز
قلمت را دوست دارم
توراه گم کرده نیستی راه لیلقت توراندارد اصلا من وتوبه راه احتیاج نداریم ازهرجابرویم آنجا راه میشود
جنگل
دریا
کوه
کویر
حتی آسمانها به خیال به ما راه داده است

با احترام وادب فراوان

شبنمکده چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.abaei.persianblog.ir

شب است و خانه خراب است و یار بی یار است

خانه ای برایت می سازیم
یامیگوئیم به خواستگاریت بیایند
یاتورابه خواستگاری میبریم
نترس
بای

سحر چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:33 ب.ظ

افتاده دلی در رهت از روز نخست
زین عالم هستی دل ما هیچ نجست
گمگشته ی کویت چه جوید به درست
ما را سفر عشق همان عالم توست

با عرض سلام و خسته نباشید ویژه و همچنین سپاس فراوان از اینهمه لطف و مهربانی بی شائبه نسبت به دختر ساده ای که بزرگترین افتخارش همصحبتی با استاد فرزانه ای چون شماست.
بابت تاخیر خیلی متاسفم؛راستش در مقابل اینهمه توانایی،هنر و توجه بزرگوارانه ی شما جوابی نداشتم،مثل همیشه!
با اجازتون یکی از اشعاری که مادرم زمانی سرودن را تقدیمتان کردم؛بالاخره هر مادری باید بعضی وقتها به داد فرزند بیسواد و بی هنرش برسه!

با آرزوی سلامتی و شادی روزافزون برای شما و خانواده ی محترمتان

سلام سحر
ممنون ازمحبتی که به من داری
رباعی مادرت را هم بسیار پسندیدم
ازچنان مادرشیرزنی
چنین سحرعزیزی به وجودمی آید
سلام مرا به او برسان وصله ی شعر نابی راهم که برایت سرودم روانه کن
با احترام ادب وعشق فراوان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد