فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

نفهمیدن

نفهمیدن

 

چه بداست نفهمیدن،چه بداست کژفهمی وچه غم انگیزاست که تشنه‌ی فهمیدن باشی وره گم کرده سربه دیواربلند ناچاری وسترون ِبی بضاعتی کوفتن بویژه آنگاه که درشعله های اشتیاق میسوزی که کیستی وچیستی؟ازدل کدامین ذره‌ی هستی ودربطن بی قرارکدام رویدادابرآلوددرکدام سرزمین سربرکشیده ای؟وندانی وندانی وندانی چه اندوهباراست تاریکی کژراهه هائی که رهروانش می روندبرومند ودلیروسیاه موی وبرمی گردندبا قامت خم شده پشیمان وحیران باموی سپید

 

 

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر جمعه 28 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:52 ب.ظ

چیزهایی که همواره جبران ناپذیرند،مثل زمان از دست رفته و فقدان یا عدم وجود کسی یا چیزی،دردهای جانکاه و بیدرمانی هستند که گاها قابل جبران میبودند در صورت فهمیدن؛ولی آن بعضی دیگر در واقع همان سیاه قلم سرنوشت بوده اند حک شده بر جبین هر کس از ابتدا.
امیدوارم جبران ناپذیرهای در واقع اجتناب ناپذیر هم،در زندگی هر یک از ما کمتر اتفاق بیفتند.

با عشق و احترام فراوان

بانوی بانوان سحربانوی نازنین

در عمق زمهریر وجمود وفسردگی این روزهای سرد
تنها گرمای مهر توست
که درهجوم لشگر غم
تیرک خیمه ی قبیله را
زیر بار سنگین برفهائی که درراه است
پایدارمیدارد
مردان را از کوه میخواند
تا باسوزن تدبیر خویش
چاک زشت جور فقر رارفو کند
سفره ازذوق تو گرما میگیرد
وهوای خیمه از عطر گیسوان تو
معطرمیشود
زیبائی روی توست که قامت
خمیده ی پیر قبیله را
راست میکند
دستی که به پیشانی مامک میکشی
دیو درد را از قبیله میراند
با قصه های توست
که خواب
باگامهای کبوتران چاهی
قدم به آستانه ی دیدگان
قبیله مینهد
تا رودخانه ی شادیها را
به رویا های مردان قبیله بریزد
با نوید بهاری که در راه است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد