فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

آخرین روزها

آخرین روزها

...ازآن آدمهائی شده بودکه سرانجام پی می برند:"حال که این همه امکان برای دروغ گفتن فراهم است چه لزومی دارد به حقیت بسنده کنند؟"

اوبه توده ای ازتکه های نامربوط تبدیل شده بود،پازلی که قطعه هایش باهم جورنمی شدندبه همین خاطربه سوالی واحدجوابهای متعددمیدادمثل خرچنگ ازهفت سرراه میرفت.

بنظرمیرسیدپیوسته می کوشدچیزی راپنهان کند.شایدبیش ازاینکه به فکرآزار کسی باشدبه دنبال راهی برای رهائی خودبود.

ازبس کارمهمی انجام نداده بودکارش به خودویرانگری بی دلیل کشیده بود دلش می خواست بالاخره به کاری دست بزندکه به مناسبت وقوع آن خودش رازنده احساس کند.این علت همه قیقاج رفتن هایش بود...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر جمعه 9 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:16 ب.ظ

اصولا پشت سر مرده حرف زدن کار پسندیده ای نیست!!
ولی دلم برای کسی که آخرین روزهای بودنش رو در این شرایط اسفبار سپری کرده خیلی میسوزه!
ای کاش میتونستم ازش بپرسم 'چرا؟!'

سحرنازنین

اگرمیشد از مرده سوال کرد من نیز ترجیح میدادم بجای شرح ماجرا آنرا به طور خصوصی به خودش بگویم -چون نمیشد باب گشایش سخن پشت سر مرده را باز کردم چون میدانم روح سرگردانش دائم ازین وبلاگ به آن وبلاگ چیزی رامیجوید که امکان دسترسی به آن دیگروجود ندارد.

با احترام
وبیان این نکته که قدرت ایجادارتباط با متن در شما قوی وقابل ستایش است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد