فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

فیــــــــروزه

فیروزه را چو می نگری چشم را جلاست

بوزینگان

بوزینگان

"جماعتی بوزینگان درکوهی بودندچون شب شدسرمابرآنان هجوم آوردکرم شب تابی دیدندکمان کردندآتش است هیزم براومی نهادندومی دمیدندبرابرآنها مرغی دادمی زدکه این آتش نیست بدوتوجه نمی کردندمردی ازآنجامی گذشت به مرغ گفت رنج مبراینان حرف ترانمیشنوندمرغ سخن اونشنودوجلو ترآمدتابه بوزینگان بفهماندکه آتش نیست اورابگرفتندوسرش راجداکردند"

(کلیله ودمنه)

این حکایت بدان آرندکه بیماری سفاهت ونادانی رادارونیست حماقت دردبی درمانی است!

چاک حمق وجهل نپذیرد رفو............

نظرات 2 + ارسال نظر
m r l پنج‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:23 ب.ظ http://mrl.blogfa.com

سلام
وب زیبایی دارید..با مطالبی جالبتر..استفاده کردم.موفق باشید.

با تشکر از سلیقه شما

ادیسه یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:29 ب.ظ http://golarghavan.blogsky.com

دوهمراه پس ساعتها پیاده روی به چشمه ای رسیدند.
یکی ارآنها که بسیارتشنه بودباعجله خودرابه لب چشمه
رسانیدشکم برزمین نهادولب برسطح آب چشمه.همراه
دیگربادست به پشت اوزد،درهمان حال سربه سویش
گرداند،اوراگفت اینگونه آب نخور فهمت کورمیشود.
بدوگفت فهم چیست؟گفت هیچ بخور.

آفرین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد